احمد احمد یکی از مبارزین و فعالان سیاسی است که در پوششهای مختلف و با گروههای متعدد، به مبارزه با رژیم طاغوت پرداخت. او بودن در سازمان مجاهدین خلق را با همسرش تجربه کرد، ولی جدا شدن او از سازمان به تنهایی بود. احمد علت اینکه «فاطمه فرتوک زاده» به همراه او حاضر به ترک سازمان نشد را اینگونه تعریف میکند:
«او یکبار به دیدن مادرش رفته بود، مادرش میگوید: «شنیده ام که از احمد جدا و مارکسیست شده ای؟» فاطمه جواب میدهد: «مادر! من اعتقاد خودم را دارم، ولی به خاطر حفظ جان احمد و بچه هایم مجبورم که در سازمان بمانم.» بعدها شنیدم که سازمان طرح ترور مرا میکشد که فاطمه با آنها به شدت مخالفت کرده و جلو آنها را میگیرد و میگوید که کشتن احمد برای شما هیچ سودی ندارد. چه عیبی دارد که او برای خودش بچرخد و با رژیم مبارزه کند. مگر هدف شما مبارزه با رژیم نیست؟ پس بگذارید او هر طور که دوست دارد زندگی و مبارزه کند.»
روایت احمد احمد از همسرش علاوه بر جذابیتی که دارد نکات ریزی در شناساندن حقیقت سازمان مجاهدین خلق دارد که خواندن آن را لازم میکند:
«من با فاطمه فرتوک زاده در مهرماه سال ۱۳۵۲ پیوند زناشویی بستم تا یار و پشتیبان هم باشیم و در غم و شادی یکدیگر را شریک باشیم. ده روز بیشتر از زندگی مشترک ما نمی گذشت که مرا به مدت یک ماه به زندان بردند. او نسبت به تنگی و کمبودهای مالی زندگی بسیار صبور بود و هیچ وقت زبان به گلایه نگشود.
هنگامی که من به سازمان به اصطلاح مجاهدین خلق پیوستم او نیز همراه و همدوش من بود. داوطلبانه زندگی مخفی را پذیرفت و نقشهای حساسی را ایفا کرد که برایش نقطه عطفی بود. او سعی داشت که در جلسات خارج از موضع و نظرات من حرکت نکند. در این زمان به استعدادهایش در کار تشکیلاتی پی برد. در یافتن خانه های تیمی آنچنان پیش رفت که یکی از مدرسان مجرب خانه یابی برای تیمها شد.
وی برای یافتن خانه مخفی، یکی از دوقلوها را به بغل گرفته و راهی کوچه و خیابان میشد. درهای خانه ها را به بهانه تعویض لباس بچه یا نوشاندن آب به او میزد. بعد با صاحبخانه سر صحبت را باز میکرد و سپس سراغ خانه ای اجاره ای را میگرفت. صاحب آن خانه یا خودش خانه و اتاق خالی داشت یا کس دیگری را معرفی میکرد. جالب اینکه بر سر این کار گاهی بچه های ما سرما میخوردند و مریض میشدند. فاطمه تمام این سختیها و مصائب را به خاطر انگیزه قوی و الهی اش تحمل میکرد. علت این نوع خانه یابی بدون مراجعه به بنگاه ها و آژانسهای اجاره املاک دلایل امنیتی داشت، زیرا در آن زمان این بنگاهها از صورت قرارداد تنظیمی، نسخهای رونوشت تهیه و به کلانتری ارائه میکردند. کلانتریها در اقدامی هماهنگ با ساواک، با موظف کردن بنگاهها به این اقدام، در صدد بودند که مبارزین و چریک ها را در خانههای تیمی و امن شناسایی و دستگیر کنند.
سازمان با مشاهده توفیق فاطمه در امر خانهیابی، او را برای انتقال تجربیات به تدریس در کلاسهای سایر تیمها فرا خواند. فاطمه خود میگفت که سازمان آموزش خانه یابی برای افراد را در ده خانه تیمی به او سپرده است و این مسأله برایش خیلی مهم بود. نقش دوقلوها در یافتن خانهها خیلی مهم بود. توهمات و شک هایی را که ممکن بود از سوی سایر افراد جامعه به همراه داشته باشد، رفع میکرد. آنها در این راه به دفعات مریض شدند. حتی دخترها و پسرهای جوان بچههای ما را بر میداشتند و به نشانه اینکه متاهل هستند به جستجوی خانه می پرداختند و به عبارتی آنچه را که نظری آموخته بودند، در عمل تجربه میکردند.»
اما این پایان کار نبود چرا که پس از جدایی احمد از سازمان مجاهدین و باقی ماندن فاطمه فرتوکزاده در آن سازمان، اتفاقات دیگری هم میافتد:
«مدتی بود که از فاطمه و مریم خبری نداشتم. شب و روز من با یاد مریم سپری میشد. حاضر بودم برای نجات او، از جان خود نیز بگذرم. هر چه که میگذشت آتش رویارویی در من شعله ور تر میشد. وابستگی پدر به فرزند وابستگی خاصی است که من آن روزها کاملاً آن را لمس و حس میکردم.»
احمد برای سازمان پیام میفرستد: «به سازمان بگو از امروز تا یک هفته دیگر فرصت دارند که دخترم را به من برگردانند. در غیر این صورت هر یک از آنها را در هرجا ببینم خواهم زد و آنها هم هرجا مرا دیدند بزنند. برو به آنها اعلان جنگ بده.»
احمد ادامه میدهد: «روزها از پی هم گذشت و خبری از رهایی مریم نشد. خود را آماده کردم تا از فردا در مکان هایی که آشنایی دارم، با آنها بجنگم. برای اینکه احتمال میدادم در درگیریها خود نیز کشته شوم، به منزل مادرزنم زنگ زدم تا در لحظات آخر، خبری از احوال دخترم زهرا که پیش آنها بود بگیرم. گوشی را مادرزنم برداشت. صدایش گرفته و محزون بود. پس از سلام و احوالپرسی او پرسید: «فاطمه چطور است؟» گفتم: «الحمدلله! خوب است. سلام میرساند.» دوباره پرسید: «مریم چطور است؟» گفتم: «او هم خوب است! میخواستم بیارمش پیش شما…» یک دفعه او زد زیر گریه و صحبتم نیمه تمام ماند. او هق هق گریه میکرد و دیگر نتوانست صحبت کند. گوشی را گذاشت.
دلشوره و نگرانی مرا فرا گرفت. فکر میکردم برای زهرا اتفاقی افتاده باشد. ده دقیقه ای حوالی باجه تلفن قدم زدم و بعد دوباره تماس گرفتم. باز هم مادرزنم گوشی را برداشت. پرسیدم: «مادر چه شده؟ چرا گریه میکنی؟» او که همچنان محزون و گرفته بود گفت: «احمد آقا! همان موقع که تو به من گفتی فاطمه خوب است و مریم را میخواهم بیاورم پیشت، مریم اینجا جفت پاهای مرا محکم بغل گرفته بود و ول نمیکرد و …» از طرفی جا خوردم و از طرف دیگر خوشحال شدم که ضرب الاجل من کار خودش را کرده و آنها مریم را برگردانده اند. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «نمیدانم! فقط همین قدر که دیروز بعد از غروب، میرزا غلامعلی تماس گرفت و گفت نوه ات پیش من است، بیایید ببرید. من رفتم آنجا و دیدم که مریم در بغل اوست.» میرزا غلامعلی از دوستان صمیمی پدرزنم بود که در کار خرید و فروش پارچه بود.
میرزا غلامعلی برای مادرزنم تعریف کرده بود که دیروز غروب جوانی به مغازه من آمد و در مقابل پیشخوان ایستاد. کمی اینطرف و آنطرف را ورانداز کرد. یک نفر هم در مقابل مغازه ایستاده و داخل را نگاه میکرد. چند لحظه بعد، دختر شما(فاطمه) هم آمد و پس از سلام و احوالپرسی چند پارچه را قیمت کرد و بعد گفت: «میرزا غلامعلی! چند دقیقه بچه من اینجا باشد تا من دو مغازه پائین تر بروم و برگردم.» گفتم: «بابا دم غروب است، میخواهم بروم، نماز دیر میشود!» گفت: «نه! چیزی طول نمیکشد. الآن برمیگردم.» و رفت. دقایقی بعد از رفتن او، بچه شروع به گریه کرد، هرچه منتظر شدم دخترت نیامد، من هم از نماز اول وقت افتادم. زنگ زدم به خانه شما تا بیایید این طفل معصوم را ببرید.
بعد از این تلفن مادرزنم سراسیمه به مغازه مزبور میرود و مریم را به همراه ساکی که لباسهای بچه در آن بوده با خود به خانه می آورد. او گفت که وقتی زنگ زدی فهمیدم که شما از هم جدا شده اید و از هم خبر ندارید. الآن هم بچه آن قدر دوری کشیده و ترسیده است که اصلا از بغل من جدا نمیشود. گاهی حتی وقتی روی زمین است می آید و محکم پاهایم را میچسبد.»
اگر چه پایان کار فاطمه فرتوک زاده در هاله ای از ابهام است، ولی محمدرضا فرتوک زاده، برادر فاطمه، از مادرش خاطره ای نقل میکند که با خواندن آن و در ذهن داشتن تصفیه سازمانی مجاهدین و اینکه از فاطمه دیگر هیچ خبری در دست نیست، میتوان حدس زد که فاطمه چون حاضر نشده از اعتقادات خود عقب نشینی کند، توسط مجاهدین به شهادت رسیده است. مادر فاطمه نقل میکند که در آخرین دیدارش با فاطمه، فاطمه به او میگوید: «در این ایام، مجاهدین هشت نفر از رفقای ما را کشته اند و من هم احتمالاً نتوانم فرار کنم. بچه ام را بپذیر! چرا که اگر او را نپذیری یا مارکسیست خواهد شد یا ساواکی.»
نظرات کاربران