صدای غرش هواپیما، همچنان به گوش میرسید. من داشتم با نی، سایهبان درست میکردم. منصور نشسته بود و خودش را باد میزد. نگهبان دژبانی داد زد: “هواپیما! هواپیما! سهند! ”
و بعد، صدا در صدا شد.
– وضعیت قرمزه … سهند برو بالای تپه! سهند!
مجتبی که ظاهرا رفته بود دستشویی، مثل باد از راه رسید و شروع کرد به بالا کشیدن از تپه، آن بالا، موشک روی جعبهاش بود و انتظار او را میکشید. حالا صدا بیشتر شده بود و معلوم بود که هواپیما نیست و هواپیماهاست. هواپیمایی که نزدیک بودند، اما دیده نمیشدند. تازه مجتبی در پوش موشک را برداشته بود و دستگاه را روشن کرده بود که یکی از بچهها، دوان دوان از راه رسید.
-آهای! مبادا بزنی، خودیند.
همه دویدیم و از تپه رفتیم بالا. خط زیر صدای مهیب هواپیماها، گپ کرده بود. یکهو صدای انفجاری بلند شد و بعد، یک سنگر عراقی آتش گرفت و هواپیمای اولی را که دور میزد، دیدیم، دومی هم راکتهایش را ول کرد. یک جا، با صدای مهیبی منفجر شد حتما زاغه مهمات بود. هواپیماها پا به فرار گذاشتند و تقریبا چسبیده به زمین، از بالای سرمان گذشتند. موشکی که دنبالشان میکرد، درست وسط دسته ما پایین آمد و منفجر شد و ترکشهای سبک و پلاستیکیاش نایلون در سنگرمان را پاره کرد. زمین در محل اصابت، سیاه شده بود. توی هوا، ضد هواییها پت پت میکردند. خمپاره اندازها که شروع بکار کردند، همه چپیدیم توی سنگر و دیگر بیرون نیامدیم.
مردم روستای آن سوی جاده، روستا را ترک کردهاند. بوی دود، تمام منطقه را پوشانده، جاده آسفالته اندیمشک – دهلران که به فاصله یکی – دو کیلومتری ماست، شلوغ است. خودروها به سرعت می گذرند و این ور و آن ور میروند. هیچ معلوم نیست که چی به چیست. مثل اسپند روی آتش، بیقرارم. خدایا چه باید کرد؟ یکهو منصور داد میزند: “کا – ام … یه کا – ام داره میآد… ”
با ناباوری، برمیگردم و نگاهش می کنیم. با خوشحالی داد میزند: مینی کاتیوشاست… مینی کاتیوشای خودمونه، بچهها! …. جناب سروانه … جناب سروان! ”
همگی خیز برمیداریم به طرف دیوار سمت جاده کا – امی، با سرعتی باور نکردنی، روی راه خاکی پیش میآید. پشت سر کا – ام، گرد و خاک تنوره میکشد و روی راه را میپوشاند. نزدیک تر میشود. منصور اشتباه نکرده است. خود جناب سروان است که پشت فرمان نشسته. ماشین میرسد و میپیچید توی حیاط. جلویش، فرمانده گروهان نشسته و گروهبان آزموده و گروهبان پایین شهری، عقبش، پر از زخمی است. زخمیهایی که روی همدیگر، تلنبار شدهاند. جناب سروان، در برابر نگاههای متعجب ما، از ماشین پیاده میشود و با خونسردی، به ماها که “هاج و واج ” مانده ایم. می گوید: “به زخمی برسید! ”
زخمیها، هفت هشت نفرند. و همه با صورت های سرخ شده و دهان های کف آلود. باید شیمیای شده باشند. جناب سروان داد میزند: “یه لیوان آب بدین به من! ”
و بعد، مثل اینکه ناگهان چیزی یادش آمده باشه، میگوید: “به زخمیها، به هیچ عنوان آب ندین، نبایس آب بخورن ”
هر کدام از بچهها به سویی میروند. یکی پتو میآورد، یکی پتو پهن میکند؛ یکی بالش میآورد. یکی سایهبان درست میکند. یکی آب میآورد. دست و پای مجروحها را میگیریم و از پشت کا – ام، میکشیمشان بیرون. همهشان از خود بیخود شدهاند. آفتاب، هنوز آنقدر بالا نیامده است که نشود توی سایه دیوار حیاط، دراز کشید. همهشان را آنجا دراز میکنیم. تویشان، از همه بدتر، حال “آیت ” است. دیدهبان غول آسای کاتیوشا. صورتش چنان مسخ شده که اول، اصلا نمی توانم به جا بیاورمش. لباسهایش نیمه خیس است و پیراهنش، آغشته به خون و استفراغ، از دهانش، کف زردی بیرون میزند و حالت چشمهایش برگشته است. باید موجی شده باشد. من و منصور، دست و پایش را میگیریم و او را از دیگران جدا میکنیم. میکشیمش سه کنج حیاط، که سایهبانی دارد و نیمچه سایهای. تا آنجایی که من میدانم، امروز به جای آیت، باید “محسن خوشه کار ” توی دیدگاه باشد. و اگر آیت توی دیدگاه بود، چگونه میتوانست همراه عقبه گروهان پیش ما بیاید؟
تا من بروم و آب بیاورم، منصور، آیت را خوابانده زیر سایهبام. میگوید: “آب بریز روی سرش! آب، حالشو جا میآره “.
آب پارچ را تماما روی سرش خالی میکنم. بیفایده است. پارچ آب اول و دوم، اثری نمیکند. پارچ سوم را که روی سرش خالی میکنم، از بیهوشی در میآید. نفس عمیقی میکشد و بعد، خرخر میکند، میترسم خفه بشود. با دست، به پشتش می کوبم و شروع میکنم به مالش دادن شانههایش، لحظه به لحظه، حالش بهتر میشود. حالا دیگر به راحتی نفس میکشد. کمی بعد، شروع به نالیدن میکند و بعد، نالهها به جملات بریده بریدهای تبدیل میشوند: “ااا … اااا…. خ … اومدن …. اومدن … دارن میآن … کمک کنین! کمک کنین!… من…. من کجا هستم؟ ای خدا …. وای. وای. وای… من کجا هستم؟ تو رو خدا منو هم ببرین …. تو رو خدا…. ”
دارد هذیان میگوید. شاید هم اثرات ترس باشد، یا موج. در هر حال به نظر میرسد که به شدت احساس بی پناهی میکند. در همان حال معلوم است که هوشیاری اش را، کاملا از دست نداده است. چرا که مرتب میپرسد: “من کجا هستم؟ … شماها کی هستید؟ ”
ظاهرا، چشمهایش هیچ جایی را نمیتوانند ببینند. سعی میکنیم آرامش کنیم.
– آرام باش آیت! تو در بنه عقب هستی. بیست کیلومتر با عراقیها فاصله داری. بچهها تو رو آوردن عقب.
کمیآرام میگیرد و بعد داد میزند: “دارن میآن…. دارن میآن… خودم با چشمهای خودم دیدم. باید جلوشون وایستاد…. باید جلوشونو گرفت… ”
منصور میگوید: “آرام باش! غلط میکنن که بیان. گوش کن! من همشهریات “ملکوتی ” هستم. نترس، هر جا بریم، تو رو هم میبریم. بهت قول میدم. ”
هنوز نمیدانیم که چه خبر شده. من یکی، اصلا انتظار دیدن این صحنهها را نداشتم. معلوم نیست که در جلو، دقیقا چه اتفاقی افتاده و بر سر بچهها چه آمده است. آیا از گروهان، فقط همینها ماندهاند؟ چرا عقب آمدهاند؟ چرا آمبولانسها بچهها را نبرده؟ آیا اوضاع این همه از هم پاشیده است؟ همه، در تب و تاب سؤال میسوزیم، اما کیست که جرات پرسش داشته باشد؟ جرات شنیدن خبرهای ناگوار. پس، لب فرو میبندیم و هیچ نمیگوییم. و هیچ نمیگویند. ولی مگر چقدر میشود این بازی را ادامه داد؟ بالاخره باید قفل دهان ها بشکند و آنچه در قلبهاست بیرون بریزد. پس ابتدا میکنم به سؤال: “چی شده جناب سروان؟ خط شکست؟ ”
جناب سروان، در عین خونسردی، عصبی مینماید. انگار سؤال غریبی بوده است. لحظاتی نگاهم میکند و بعد میگوید: “خط؟! … مقر گردان و اینها رو هم گرفت… بیشرف آنقدر شیمیایی زد که بالاخره مقاومت رو در هم شکست. ”
– شما چکار کردین؟
– ما هر چه گلوله داشتیم، زدیم، بعد، یکی از قبضهها رو زدن. قبضه محمود رو … خود محمود رو هم موج گرفت…
بویی که توی فضا پیچیده، چشمم را اذیت میکند. نگاهم را در اطراف بنه میچرخانیم پی رد گلولههای شیمیایی خبری نیست.
– وقتی دیدیم دیگه گلوله نداریم بزنیم، مجبور شدیم زخمیها رو بریزیم بالا و بیاریم عقب ….
– بچههای دیگه کجاین؟
– با آن یکی قبضه هستن. محمود رو هم آنها میآورن.
صداهای دیگری هم به گوش میرسد.
– باورم نمیشود که تا اینجا آمده باشیم.
– اگر بگویم، دو طرف جاده رو صد هزار گلوله زد، کم گفتهام.
– رودخانه رو هم شیمیایی زده بودن. تمام بچههایی که از خط عقب آمده بودن، تشنه بودن. اکثرشون از آب خوردن و همان جا افتادن جنگل پر از اجساد شهداست.
همانطور که حرفهایشان را گوش میکنم، اوضاع و احوال چند هفته اخیر را توی ذهنم مرور میکنم:
همه چیز بوی درگیری میدهد. شب و روز ندارم. من هستم و چند ایفای قراضه و بچههایی که به هزار زحمت از اینجا و آنجا جور کردهام.
و با چه مکافاتی! هیچ دستهای حاضر نیست برای مهمات آوردن، نفر بدهد. دسته “مالیوتکا ” میگوید: “تمام بچههایمان مأمور به خط شدهن، کسی رو نداریم که به شما بدیم. ”
دسته خمپاره میگوید: “داریم گریس خمپاره شرقیها رو پاک میکنیم، وقت نداریم. ”
کاتیوشا بهانه دیگری میآورد. سهندی ها هم آنقدر پراکنده هستند که اصلا نمیشود گیرشان انداخت. دسته نگهبانی خودمان را هم منحل کردهاند و هر چند نفرشان را برای کمک به یکی از دستهها، حواله آنجا کردهاند فقط ما ماندهایم و سنگر منشیها و مسئول غذاها و چند نفرمریض و موجی، که به درد کاری نمیخورند.
بالاخره، بهر مکافاتی هست، هفت هشت نفری جور میکنم، تنگ غروب است. باد غوغا کرده و هر چه گرد و خاک است. با خودش میآورد و میکوباند به سر و رویمان سه تا ایفا بهمان دادهاند. ایفاها “ترتر ” میکنند. رانندهها عرق میریزند. و برای راه افتادن بیتابی میکنند. به چند تا از بچهها می گویم که اسلحههایشان را هم بردارند. به عنوان تامین و صد البته که چنین چیزی، ممکن بود اصلا به فکرم نرسد و نرسیده بود هم تا اینکه آن شب، سرگرد توی گردان نبود و مجبور شدم درخواست مهمات را برای امضا ببریم پیش ستوان “کردبچه ” وقتی داشت امضا میکرد، چپ چپ نگاهم کرد و گفت: “خب، پس داری میروی مهمات بیاوری؟ ”
– بله جناب سروان!
– چند نفر تأمین با خودت میبری؟
– تأمین؟ تأمین نمیبرم، بچهها برای کمک میآیند. برای بار کردن مهمات!
– آها، پس اینطور! خب، حالا قرض کن مهمات را بار کردی و آوردی و توی آن برو بیابون، یه ستون پنجمی از پشت بوته ای بیرون پرید و اسلحه شو گذاشت روی پیشونیات و گفت: راهتو عوض کن و از این رو برو. آن وقت چکار میکنی؟
– نمیدانم. فکر میکنم که مجبور بشم حرفشو گوش کنم.
– پس همین الان برگرد و حداقل چهار تا اسلحه بردار!
– چشم جناب سروان!
مجبور شدم آن همه راه را برگردم. ولی حالا اوضاع چندان درهم و برهم شده که انبار مهمات، بدون درخواست هم، مهمات میدهد. حتی از “بار منباء ”
ایفاها راه میافتد. تا کله سحر، همین طور یکریز مهمات میآوریم و توی دستههای مختلف خالی میکنیم. چند راه میرویم و برمیگردیم؟ فقط خدا میداند. دمدمههای صبح، بیخوابی چنان کلافهام میکند که مغزم از کار میافتد. انگار میکنم که همه چیز را دارم در عالم خواب و رویا میبینیم. در عالم خواب است که بچهها تور استتار موضعها را کنار میزنند و مهمات بار میکنند. در عالم خواب است که شبح ایفاها، روی جاده کشیده میشود. در عالم خواب است که حیوان های وحشت زده، از جلوی ماشین میگذرند و سایههایشان، توی نور کش میآید. رانندهها خمیازه میکشند. بچه ها با هم دستهای هایشان جا عوض میکنند، از کنار رودخانه میگذریم. نور چراغ، بیشه را روشن میکند. زمین پر است از ردپای گرازها نگهبان دژبانی، حتما اگر ببیندشان، میزند.
هوا روشن شده است که کار تمام میشود. آخرین ایفا، کنار دژبانی دستهمان پیاده میکند، خرد و خمیر هستم. تمام بدنم درد میکند. وقتی کار میکردم، هیچ چیز نمیفهمیدم، اما حالا که بدنم سرد شده است، به شدت درد میکشم، انگار دندههایم، را خرد کردهاند نگهبان دژبانی، برای خودش بالای تپه ول میگردد. اشاره وار سلام و علیکی میکنیم و میگذرم. با خودم میگویم: “عیبی نداره، عوضش حالا میگیرم و تا لنگ ظهر میخوابم. ”
اما شانس نمیآورم. آماده باش میدهند. فرمانده نیرو دارد میآید باز دید. میآید. و کاش نمیآمد. ظاهرا دستور جابهجایی داده است. باید این همه وسایل و سنگرها را بار کنیم و برویم به یک جای دیگر. و چه مکافاتی است جابهجایی! خدا نصیب گرگ بیابان نکند. شب میشود همه در تب عملیات هستند. نگهبان ها را بیشتر کردهاند و هم ساعت نگهبانی را. چیز عجیبی در هوا موج میزند. چیزی که فقط حس کردنی است و بس، چیزی که نه به بیان میآید و نه میتوانیش گفت.
بازار شایعهها حسابی داغ است. هر کس چیزی میگوید:
– امشب، ساعت یک عملیات میکنن. پوتینهاتون بگذارین دم دست.
– نه، دم صبح شروع میکنن فقط دم صبح را حسابی هوشیار باشین.
– خط، دیشب و امروز، بدجوری ساکت و مشکوک بوده این علامت خوبی نیس .
نامههای سری، یکی پشت سر دیگری، از راه میرسد:
– عراق، ده لشکر زرهی را در حد فاصل “زبیدات “، “نهر عنبر “، “شرهانی ” مستقر کرده است.
– منافقین، پشت تپه ۱۷۵ مستقر شدهاند
– …
نیمه شب است و سید صادق نگهبان تپه مشرف بر راه یکهو شروع میکند به ایست دادن و بعد، راه و دره آن سویش را به رگبار میبندد. از سنگرها میپریم بیرون خدای من! یعنی عملیات شروع شد؟
شروع میکنیم به صدا زدن سید صادق. بیفایده است. جوابمان را نمیدهد. صدای رگبار پراکنده میآید. چند کلاش برمیداریم و پابرهنه، میدویم طرف تپه.
سید صادق را توی یک جان پناه پیدا میکنیم.
– لامصب، پس چرا جواب نمیدی؟ تو که مارو نصفه جون کردی؟
* می ترسیدم با حرف زدن، جام لوبره و تیربخورم. یه نفر داشت از تپه بالا میآمد. بهش ایست دادم. فرار کرد طرف دره.
– تیر اندازیت برای همین بود؟
* آره
-گوش کن! حتما حیوانی – چیزی دیدهی توی این شب، از کجا فهمیدی آدمه؟
* مطمئنم که آدم بود. صدای پاش که اومد، برگشتم طرفش اول فکر کردم که پاس بخشه. بعد گفتم، پاس بخش چرا از پشت تپه میآد؟
اسلحهرو آمده کردم و بهش ایست دادم، اما ناکس فرار کرد.
سید صادق؛ بیست و هفت ماه است که دارد خدمت میکند. با تجربه و کاری است. وقتی من توی گروهان دوم پیاده بودم، او توی تلمبهخان محل استقرار گروهان یک خدمت میکرد. بعید است که اشتباه کرده بود.
به ردیف، کنار راه میایستیم و دره را از طول و عرضش، میبندیم به رگبار. خبری نمیشود.
صبح میشود. اولین اعلامیه را سید حسین پیدا میکند و میآورد پیشمن.
– هی! ببین چیگیر آوردم.
اعلامیه را از پای تپه پیدا کرده. یک کاغذ مستطیلی نارنجی با جنسی مرغوب.
” پیام به تمام نیروهای مسلح ایران! دست از جنگ و قتال بکشید و به ما ملحق بشوید. ما در جوار امام حسین(ع) به شما، خانه و امکانات زندگی میدهیم و از هر نظر، شما را تأمین میکنیم. این، اتمام حجت ما به شماست. باشد که از سرنوشت کشته شدگان، عبرت بگیرید.
فرماندهی کل نیروهای مسلح عراق ”
جریان را به فرمانده گروهان میگوییم. کمی بعد، سر و کله افسر رکن دو پیدا میشود. چهار پنج تای دیگر از اعلامیهها را پیدا میکنیم.
تحقیقات بینتیجه، شروع میشود. عصر، دوباره طوفان گرد و خاک شروع میشود و تا خود شب، ادامه پیدا میکند.
نیمههای شب، فرمانده گروهان را به گردان میخواهند. یک تلفن گرام رسیده است، خبر را تلفنی از همان جا میدهد: “منافقین، ظرف امشب و فردا شب، به احتمال زیاد عملیات خواهند کرد. نگهبانهای دم صبح رو از نفرات کار کشته بگذارین و به همه بچهها، هوشیاری بدین. ”
دو شب منتظر میشویم. از عملیات خبری نمیشود. در سرتاسر شب، خط آرام و مشکوک بوده است. هوا در حال روشن شدن است که یک نفر را توی بیابان دستگیر میکنم. مدت ها زیر نظر داشتمش. از بیراهه میآمد و با احتیاط وقتی به پانصد ششصد متریام رسید، اسلحه را گرفتم طرفش و مجبورش کردم بیایید طرفم. توی دلم قند آب میشد. فکر میکردم یکی از ستون پنجمی ها را گرفتهام، اما طرف آشنا در آمد. از گروهان یک خودمان بود و چون ماشینشان خراب بود، از بیراهه زده بود که برسد به ماشین مرخصی گردان. میخواست برود شهر. مجبورش کردم اسم نصفی از بچههای گروهانش را بگوید تا رضایت بدهم که جاسوس نیست.
شب که میشود، دو تا از عراقی ها، به لشکر هفتاد و هفت خراسان پناهنده میشوند. شایعات میگوید که یکیشان سرگرد است و دیگری درجهدار. آنکه سرگرد است، گفته: “عراق، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب، عملیات خواهد کرد. ”
با پناهنده شدن آنها، معلوم است که عراق چنین نخواهد کرد. چون میداند که ساعت عملیات را لو دادهاند.
خبر جابهجایی قطعی میشود. چند نفر میروند و جا میبینند. سر جای آتشبار یکم، مستقر خواهیم شد. منطقه به هم ریخته است، چند لشکر، در حال جابهجایی هستند. هر جا را نگاه میکنی، ایفا و تویوتا و بنز میبینی که تا خرخره پلیت و تراورس و جعبهبار زده است و میرود. هنوز جایمان را خالی نکردهایم که از یک لشکر دیگر، میآیند و آن را میگیرد. بازی موش و گربه شده است جابهجایی، از این سوراخ در میآییم و به آن سوراخ میچپیم، بدون آنکه در کلیت کار، چیزی عوض شده باشد. تمام روز و نیمی از شب به کار طاقتفرسای جابهجایی میگذرد. سرانجام وقتی بعد از چند شب بیخوابی، فرصتی دست میدهد و میخوابم، مثل میت میافتم. آنچنان که وقتی عقربی پایم را نیش میزند، به همین اکتفا میکنم که با چفیه، زیر زانویم را محکم ببندم و دوباره بگیرم بخوابم و بگذارم که درد، هر از چند گاه بیدارم کند.
شبی دیگر میگذرد. فرمانده گروهان دستور میدهد که اسلحه خانه را به بنه منتقل کنیم. چنین میکنیم. حالا باید، یک نفر بنه بماند و یک نفر هم جلو. علیرغم وضعیت موجود، به طور غیرقابل باوری، مرخصیها لغو نشده است. نفری که جلوست، میبایست هر روز اسلحه بچههایی را که مرخصی میروند، جمع کند و ببرد بنه. و من جلو هستم. روز دومی که کار این گونه پیش میرود، برای چک کردن اسلحهها، هر دو عقب میمانیم…
سر و صدای بچههای زخمی، حیاط را برداشته است. اصلا معلوم نیست که چهشان شده هر کدام چیزی میگویند.
– فقط یه قطره! لعنتی! یزیدها! فقط یه قطره! نامسلمانها…
– جناب سروان کجایی؟ من میخوام ماچت کنم… آهای! جناب سروان کجاس؟ من میخوام جناب سروان را ببینم.
بیشترشان، زرد آب بالا میآورند و تشنج دارند. بعضیهایشان هذیان میگویند، بعضیهایشان فحش میدهند و همهشان، آب میخواهند.
صابر داد میزند: بلند شید! بلند شید بریم. نباید اینجا ماند.
من و حسن هدایت، به زور آرامش میکنیم. تک گلولهای، زوزه کشان از بالای سرمان میگذرد و توی گندمزار آن سوی خانهها، پایین میآید. در اسلحه خانه را باز میکنم و میروم تو. باید چند ماسک نو، دم دست بگذارم تا اگر عراق، اینجا را هم بمباران شیمیایی کرد، بچهها بیدفاع نباشند. همینطور مشغول در آوردن ماسک ها هستم که از بیرون، صدای کشمکشی به گوش میرسد. به نظر میآید که چند تا از بچهها با هم درگیر شده باشند. میپرم بیرون. چند تا از بچهها، سعی میکنند اسلحهای را از دست شهریار در بیاورند. نمیدانم با اسلحه، چه کاری میخواسته است بکند، اما مسلم است که حال درستی ندارد.
یکی از بچهها داد میزند: این اسلحهها رو جمع کنین!
اسلحهها جمع میکنند و میریزند توی سنگر. اسلحه شهریار را هم از دستش میگیرند و بعد، میخوابانندش بیخ دیوار. این بار، شروع میکند به خندیدن. خندهای ممتد و طولانی: “هه هه هه… فکر کردهان… بگذارید بیان جلو… هه هه دیوانهها… هه هه هه … هاهاها… ” پاک زده به سرش باید موجی شده باشد. معلوم نیست کجا را دارد نگاه میکند. انگار اصلا ماها را نمیبیند.
دوباره صدای ناله خفه و تودماغی آیت بلند میشود: “م… ل… لوتی! م… ل… لوتی! ”
منصور ملکوتی مینشیند کنارش: چی میخواهی آیت؟
– م… ل… لتی! م… ل… لوتی منو تنها نگذاریم!
* نترس ما همین جا هستیم، همه اینجان، جایی نمیریم.
با این حال، هر بار که تنهایش میگذاریم، صدایش بلند میشود.
باید برای مجروحها، سایهبان درست کنیم. روی یکی از خانههای مخروبه، تیرآهن میاندازیم و بعد، روی تیرآهن و دیوار، پتو میکشیم.
هوا، دم به دم گرمتر میشود و گرمتر. آفتاب میچزاند. گرما کلافه میکند. صدای آیت اوج میگیرد.
– م… ل… لوتی! م… ل… لوتی!
خودم را میرسانم بالا سرش.
*ها!
– آب.. آب بده.
*آب برات ضرر داره. نمیتوانم بهت آب بدم. اگه میخواهی، بازم رو سرت آب بریزم.
جناب سروان صدایم میزند.
– میتوانی یه شربت درستی کنی؟
یک شیشه درسته آبلیمو را خالی میکنم توی دیگ. یکی از بچهها قند میآورد، دیگری یخ میشوید. شربت درست میشود. شربتی غلیظ و مایهدار. جز فرمانده گروهان و یکی دو نفر، هیچ کس لب به آن نمیزند. دیگ، همینطور میماند. آتش گندمزار گسترده شده است.
کُلشها، به شدت میسوزند. گهگاه، صدای غرش هواپیماهای پیدا و ناپیدا، به گوش میرسد. تک و توک، گلولههای، توپ، در اطرافمان به زمین مینشیند. خانهها میلرزند. توی روستای آن سوی جاده، پرنده هم پر نمیزند. تویوتایی از راه میرسد. ستوان گلمکانی است. دو تا از بچههای ما را هم، همراه آورده. امیر هوشنگ و محمدرضا. چشمهای امیرهوشنگ، نزدیک است از حدقه بیرون بزنند. گیج و منگ است. یک هاله سیاه، دور چشمهایش را گرفته است. همه ماشین را نگاه میکنند. بچهها پایین میآیند. ارکانی ها میروند سمت گروهانشان و بچههای ما هم، میآیند توی بنه خودمان. بدون اینکه چیزی بگویند، آرام آرام میآیند و روی تختها مینشینند. میخواهم چیزی بگویم، چیزی بپرسم، اما باز واهمه دارم. میترسم خبرهای ناگوار بشنوم. زیر بازوی امیرهوشنگ را میگیرم و میکشمش توی سایه. به زور، لیوانی شربت بهش میدهم. هنوز، توی خودش است. بالاخره میپرسم: چه خبر، امیر؟
به جای جواب، به پیشانیاش میکوبد و های های گریه میکند. عباس هم که قبلا با ماشین دیگری آمده، گریه میکند. چیزی بیخ دلم چنگ میزند. امیر، زیر لب دشنام میدهد. عباس، رنگ به رو ندارد. گلولهتانکی، توی میدان روستا منفجر میشود. سعی میکنم امیر را آرام کنم.
– دراز بکش! دراز بکش تا حالت جا بیاد.
دراز نمیکشد.
– چشمهایم رضا! چشمهایم میخواهن بترکن. بدجوری دارن میسوزن چه جهنمی بود، خدا! چه جهنمی! یه قدمیام رو نمیتونسم ببینم. وقتی آتش شروع شد،… روی توپ چهار لول بود. یه راکت زدن بغل دستش چند متر پرت شد هوا.
حسن که مدتی است به عنوان دیدهبان رفته بالای بام، داد میزند:
– یه عده دارن میآن این ور.
یکی از بچهها میگوید: اسلحهها رو آماده کنین. هر چی هم فشنگ هست، بگذارین دم دست.
خیز بر میدارم طرف دیوار حیاط از سر دیوار، سرک میکشم و دشت را نگاه میکنم. آن سوی گندمزارهای درو شده، یک ردیف آدم، به طور پراکنده پیش میآیند. بیشترشان غیرمسلحند. آرام آرام و افتان خیزان، نزدیک میشوند. باید با خیلی خسته باشند، یا خیلی بد حال یکی از بچهها که از سوراخ دیوار، دشت را نگاه میکند، میگوید:
– درست نگاه کن حسن! اینها باید بچههای خودی باشن.
جناب سروان از سنگر میآید بیرون.
– چی شده؟
* جناب سروان، یه عدهدارن میآن این ور.
جناب سروان، سوار کاـ ام میشود و با چند تا از بچهها، میراند طرف آمدگان.
پنج دقیقه بعد، بر میگردند.
– بچههای آتشبار هستن دارن عقبنشینی میکنن.
* مگه تا آتشبار اومده؟
– بمباران شیمیایی کرده. بچهها، درب و داغون شدهن.
افسرها و درجهدارهای کادر گروهان ارکان، میآیند پیش ما.
– غذا مذا توی بساطتون نیست؟
میآیند تو و مینشینند. چیزهایی را که داریم بهشان میدهیم. از صحبتها ملعوم است که دیدهبان کاتیوشا را توی دیدگاه زدهاند؛ کمک افسر عامل، در اثر بمبارن شیمیایی شهید شده و جنازهاش مانده توی مقر گردان. گروهان دوم را هم قیچی کردهاند.
-فرمانده گروهانشان داد زد خداحافظ برادرها… دیگه نمیشه مقاومت کرد ما رو بردن.
نظرات کاربران