به گزارش مشرق؛ جملات بالا بخشی از سخنان غلامحسین صادقیزاده نخستین بهیاری است که از مجموعه بیمارستانهای جنوب تهران به عنوان امدادگر برای کمک به مجروحین به جبهه اعزام شده بود. او به دنبال چهار دوره حضورش در جبهه حق علیه باطل خدمات ارزندهای را برای نجات جان مجروحان و تکمیل امکانات و رفع کمبودهای بیمارستانی ارائه کرده است.
از پیروزی انقلاب تا آغاز جنگ
صادقی درباره فعالیتهای انقلابی، چگونگی حضورش در جبهه و رسیدگی اوضاع مجروحین میگوید: پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، در راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم طاغوتی حضور داشتم و به صورت انفرادی یا گروهی برای اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی برسد به عنوان یک مبارز انقلابی همواره در صحنه حق علیه باطل بودهام.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، بیگانگان برای اینکه سازوکار انقلاب را با مشکل روبرو سازند فعالیتهای خرابکارانه خود را به وسیله دشمنان داخلی آغاز کردند. با فرو نشاندن و سرکوب فعالیتهای دشمنان داخلی، ابرقدرتها تصمیم گرفتند که توسط صدام حسین به ایران حمله کنند. روزهای آغازین جنگ بسیار سخت میگذشت چرا که بسیاری از نهادها انسجام و آمادگی شرایط دشوار جنگ را نداشتند اما مردم با ایثار و کمک به یکدیگر توانستند بر این مشکل چیره شوند. آن زمان هر کسی هر چه داشت کمک میکرد و به فکر منفعت طلبی و خواستههای مادی نبود.
تشریفات اعزام من به جبهه
فروردینماه سال ۱۳۶۱ به بیمارستانها اعلام کردند که در جبهه به کادر پزشکی و پرستار نیازمندند. پس از اعلام این موضوع من احساس تکلیف کردم و ظرف ۲۴ ساعت به جبهه اعزام شدم. اولین نفری که از مجموعه بیمارستانهای جنوب تهران به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شد من بودم. در آن زمان با حکمی از سوی وزارت بهداری به عنوان مسئول اورژانس یکی از بیمارستانهای مناطق جنوبی کشور منصوب شدم و چون اولین بار بودکه از جنوب تهران امدادگری به جبهه اعزام میشد، مسئولان بیمارستان نمیدانستند که چگونه باید رفتار کنند بنابراین برایم صف کشیدند و با تشریفات ویژهای من را تا ایستگاه راهآهن همراهی کردند و در واقع اعزام من به جبهه از بیمارستان آنها یک افتخار محسوب میشد.
خانههای امن در زیر گلولههای آتشین
تاکسیها هم آمبولانس شدند
در اولین اعزامم (هفدهم فروردینماه سال ۱۳۶۱) خودم را به ستاد مجروحین و امداد و نجات جنگ اهواز معرفی کردم و سپس از آنجا به بیمارستان «طالقانی» شهر اهواز که در آن زمان مرکز سوانح سوختگی اهواز به حساب میآمد منتقل شدم. این بیمارستان نزدیکترین بیمارستان به جبهه بود. تیرها و گلولههای خمپارههای عراقیها به منازل اطراف بیمارستان اصابت میکرد. دیگر جای سالمی بر روی دیوارها باقی نمانده بود. منطقه «خشایار و فلکه ساعت» اهواز خالی از سکنه شده بود. مردم برای آنکه جانشان در امان باشد از این مناطق رفته بودند بنباراین هر وقت که میشد برای دوش گرفتن به این خانهها میرفتیم و کمی در آنجا استراحت میکردیم. حتی سارقان نیز از ترس جانشان به این مناطق نمیآمدند.
یکی از سرگرمیهای من در زمان فراغت برای تحمل شرایط دشوار جنگ قدم زدن در خیابانها بود چرا که اصالتا متولد آبادان هستم. آب و هوای شهرهای خوزستان و نسیمی که در آنجا میوزید آرامم میکرد. هرگاه که آمبولانس میآمد برای آنکه به ما کمک کنند داوطلب میشدند تا در حمل مجرحین امدادگران را یاری کنند. در اوایل جنگ نیز که آمبولانس کم بود هر کسی که اتومبیل داشت به نوعی از آن به عنوان آمبولانس استفاده میکرد به عنوان مثال برخی از تاکسی داران صندلیهایشان را باز کرده بودند و کسانی که مینیبوس و یا نیسان وانت داشتند نیز آماده خدمترسانی بودند.
همبستگی مردم در در شرایط جنگی
علاوه بر این مواردی که بیان کردم مردم حتی امدادگری آموخته بودند و در هر قسمت که از بیمارستان اعلام نیاز میشد حضور مییافتند. بیشترشان در مراکز تخلیه بیمار، رختشورخانه، آشپزخانه و حمل و نقل فعال بودند. در این بین افرادی نیز در حفاظت بیمارستان، واحد تعمیرات و یا تدارکات به وظایفشان عمل میکردند. با دیدن همبستگی و انسجام مردم در یک جامعه کوچک جنگزده مانند خوزستان و اهواز دریافتم که اگر انسانهای عادی یک جامعه بخواهند برای هدفی خاص با یکدیگر همکاری کنند به راحتی و در کمترین زمان میتوانند آن را به سرانجام نیکویی برسانند.
برانکارهای دستساز
یکی از جالبترین صحنههایی که در بیمارستان طالقانی شاهدش بودم این بود که «برانکار»های حمل مجروحان را میشستند و بعد آنها را به دیوار بیمارستان تکیه میدادند تا خشک و توسط نور آفتاب ضدعفونی شود. در طول جنگ ما هیچ گاه با کمبود برانکار مواجه نشدیم چرا که مردم به صورت خودجوش با استفاده از چوب درختان و پتو یا پارچه برزنت توانسته بودند با سوزن «جوالدوز» برانکار درست کنند. نکته جالب در رابطه با برانکارهای دستدوز مردم آنجا بود که با دیدن برانکارهای ژاپنی متعجب شدیم چرا که بسیار سبک، راحت و شیک بودند.
مدیریت حضرت امام راحل
امکانات کم بود و گاهی نیروها از هر ۱۰ نفر فقط پنج نفر اسلحه داشتند که بعضا تفنگهای قدیمی«M1» و یا« ژـ۳ » بود گاهی نیز از عراقیها این تفنگها را به غنیمت میگرفتند اما با رهبری خوب و استثنائی امام (ره) این بازدهی نیروها و انسجام مردم چند برابر شده بود. مردم کافی بود تا اراده کنند ، اراده آنها باعث میشد تا کارها را به بهترین شکل انجام دهند.
چگونه اتاق ICU درست کردم
امکانات اندک بهداشتی و وسایل و تجهیزات بیمارستانی باعث شده بود تا آمار تلفات افزایش یابد. به عنوان مثال یکی از مشکلاتی که در بیمارستان طالقانی اهواز با آن دست و پنجه نرم میکردیم فقدان اتاق «ریکاوری و ICU» بود. با توجه به تجربهای که در بیمارستانهای تهران کسب کرده بودم توانستم در اقدامی ابتکاری این دو اتاق را در بیمارستان طالقانی ایجاد کنم. از آن به بعد آمار مجروحینی که شهید میشدند کاهش یافت چرا که پیش از آن به دلیل ناهماهنگیها و تاخیر در زمان رسیدگی شهید میشدند. این کار تنها نیاز به فکر خلاق و اراده داشت تا با کمترین امکانات پزشکی بتوانیم این دو اتاق را ایجاد کنیم. در این اتاقها هر یک از مجروحین با توجه به نوع و میزان جراحتشان از یکدیگر تفکیک شدند. دیگر مجروحی که مغزش را جراحی کرده بود کنار مجروحی که جراحتی جزئی نداشت بستری نمیشد.
من چون کمی خجالتی بودم همکارانم احساس میکردند که ناوارد هستم اما بعد از ایجاد اتاقهای«ریکاوری و ICU» متوجه شدند که این گونه نیست و از آن به بعد حساب دیگری روی من باز کرده بودند. با پایان یافتن دوره یک ماه حضورم در بیمارستان طالقانی اهواز جمعی از همکارانم با دسته گل و گلدانی که در حیات بیمارستان قرار داشت برای بدرقه من آمدند.
تشکیل سازمان تعاون
با تشکیل سازمان «تعاون»، رسیدگی به اوضاع مجروحین حالتی منسجم و مرتبتر به خود گرفت. این سازمان مسئولیتهایی چون آمارگیری شهدا، مجروحین، حفظ اموال مجروحین و صدور کارتهای تردد را بر عهده داشت. در آن سالها یادم میآید هر خط رنگ کارت ترددش فرق داشت و برای حفظ جان ما، ورود به خط مقدم با کارتهای ترددی که در اختیار داشتیم مجاز نبود.
ما ثارالله بودیم
امدادگران و بهیارانی که در جبهه حضور داشتند ملقب به «ثارالله» بودند و ما را در تمام صحنهها به نام «ثارالله» صدا میزدند. آنقدر بر روی این واژه حساس شده بودم که چند سال پس از پایان جنگ تحمیلی نیز گاهی شبها سراسیمه از خواب بلند میشدم و احساس میکردم که صدایم کردهاند تا به مجروحی رسیدگی کنم. هنگامی که به «منطقه ۲» یعنی پشت خط مقدم اعزام میشدیم در یک جیبمان فشنگ، انجیر خشک، خرما، شکلات و آب میوه کوچک پر میکردیم و در جیب دیگرمان آمپولهای «کفلیس» و آنتی بیوتیک؛ تا خودمان و مجروحان از آن استفاده کنند. هنگامی که به منطقه ۲ میرفتیم بیشتر یا در درمانگاهها بودیم یا در بیمارستانهای صحرایی، چرا که حضور در این منطقه زمان رسیدگی به مجروحان را کاهش میداد و باعث میشد تا خونریزی مجروحان زودتر بند بیاید البته عراقیها آنقدر بیرحم بودند، گاهی برای هدفگیری یک رزمنده نیز از خمپاره استفاده میکردند.
شهادت ۴۴ دانشجوی پزشکی
یکی از تلخترین خاطرههایم از اولین اعزام به جبهه شهادت ۴۴ تن از دانشجویان پزشکی و پرستاری شهر تبریز است. روزی قرار بود با دوستم «محمود مشایخی» به خط ۲ برویم از آنجایی که نام من و محمود را در یک برگه نوشته بودند برای اعزام باید هر دو با هم سوار اتوبوس میشدیم. زمانی که قرار بود سوار اتوبوس شویم بود تا به خط اعزام شویم دوستم برای نوشیدن چای از من جدا شد. اتوبوس حرکت کرد اما من را پیاده کردند و منتظر نماندند تا دوستم بیاید. اتوبوسررفت اما نیم ساعت بعد خبر آوردند که عراقیها نزدیک رودخانه «بهمنشیر» با راکت آتشزا توسط یک فروند جنگنده این اتوبوس را منهدم کردهاند. تمام سرنشینان اتوبوس شهید شده بودند. دوستم وقتی خبر شهادت آن ۴۴ تن را شنید من را بغل کرد و رویم را بوسید. از اینکه ما زنده مانده بودیم خوشحال بود هر چند خبر ناراحتکنندهای شنیده بودیم.
شهادت از ما فراری بود
در همان روز اتوبوس دیگری آمد و قرار بود که با آن راهی شویم اما این بار هم دوستم برای چای خوردن رفت و اتوبوس منتظر ما نشد. دوباره هواپیمایی دشمن اتوبوس را نشانه رفته بود و از آنها فقط دو نفر که از پنجره پرت شده بودند بیرون زنده مانده بودند اما موجی شده بودند. هنگامی که به خوشحالی دوستم فکر میکنم متوجه میشوم که در سالهای ابتدایی جنگ تحمیلی در خیلی از مسایل ناآگاه بودیم چرا که هیچ اطلاعی از فیض شهادت نداشتیم اما رفته رفته حتی دیدم نسبت به زندگی و شهادت تغییر کرد و با تکامل اندیشهایمان دریافتیم که شهید نزد خدا از چه مقام و درجهای برخوردار است.
دومین مرتبه از سوی بیمارستان شهید «لواسانی» «سرخه حصار» در تاریخ دوم خرداد ماه سال ۱۳۶۳ به بیمارستان «شهید بقایی» اهواز اعزام شدم. در واقع این بیمارستان در پادگان سپاه قرار داشت و قسمتی از حیاط را سوله زده بودند و از آن به عنوان اورژانس بیمارستان استفاده میکردند. در بیمارستان شهید بقایی مرکزی ایجاد شده بود که مجروحان را به شهرهای خودشان اعزام میکردند همچنین مرکز بهداری جنگ نیز رفته رفته نظم و انضباط خوبی گرفت چرا که پزشکان و متخصصان مغز و اعصاب، ارتوپد، جراح، آمده بودند.
خاطرهای که از حضورم در این بیمارستان دارم این است که در یکی از روزهای آرام چند تا از رزمندگان و امدادگران اصرار میکردند که همراه آنها برای گشت و گذار به «جزیره مجنون» بروم. آنها من را با زور در پشت کابین خودرو تویو تا قرار دادند. اما ۵۰ متر جلوتر پایین آمدم آنها کمی از بیمارستان دور شدند و خمپارهای در نزدیکی آنها فرود آمد که چند نفرشان شهید و مجروح شدند.
صحنههایی که باید ببینید تا باور کنید
بیمارستان زیرزمینی «خاتمالانبیا (ص)» سومین محلی بود که اعزام شدم. این بیمارستان توسط رزمندگان اصفهان ساخته شده بود و در جاده «طلائیه – خرمشهر» قرار داشت. در این بیمارستان که چندین متر زیر زمین قرار داشت اتاقهایی ایجاد شده بود. هر کدام از این اتاق ها کارآیی متفاوت داشتند به عنوان مثال؛ یک اتاق داروخانه، دیگری ریکاوری و اتاق دیگر عمل جراحی و «ICU» بود. در یکی از عملیاتها مجروحان بیساری را آوردند. در میان آنها جوانی را دیدم که یک مجروح را کول کرده و به داخل منتقل میکند. مجروحی که آورده بود بسیار بدحال بود که سریعا به اتاق عمل منتقل کردیم. دیدم که بازویش خون آمده وقتی بیشتر دقت کردم متوجه شدم که گلوله تیربار تانک در ماهیچه بازویش فرو رفته است. آن جوان به دلیل اینکه هیکلی قوی داشت متوجه مجروحیت خودش نبود و وقتی که به او گفتم: «خودت هم که تیر خوردی» باور نمیکرد تا اینکه با چشمان خودش دید که گلولهای در بازویش جا خشک کرده است.
یک بسیجی و معبر قیر مذاب
یکی از دلخراشترین حوادث که از سومین اعزام همچنان به خاطر دارم، جا ماندن جفت پاهای یک رزمنده بسیجی جوان در معبر قیرمذاب است. هنگامی که میخواستیم این رزمنده را که پاهایش تا بالای زانو در معبر قیر مذاب فرو رفته بود خارج کنیم؛ جفت پاهایش در داخل قیر جا ماندند. در بین راه او به من میگفت که «کف پاهایم میسوزد» اما نمیدانست که دیگر پایی ندارد. بعد از عمل جراحی آن جوان رزمنده در اتاق «ریکاوری» شهید شد.
برخی روزها که در منطقه «جفیر» خبری نبود مردم عربزبان برایمان شیر و ماست میآوردند. ما نیز هنگامی که در بیمارستان کار خاصی نداشتیم به روستاها میرفتیم تا آنها را ویزیت کنیم این کارها دیگر برایمان عادی شده بود.
تیر غیب
چهارمین حضورم در مناطق عملیاتی به روز بیست و دوم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ برمیگردد. به عنوان امدادگر به همراه آمبولانس در نقاط مختلف خوزستان گشت میزدیم. یکی از امدادگران که بیشتر مواقع همراه من بود از اصابت ترکش به بدنش هراس داشت و هرگاه که خمپارهای به زمین اصابت میکرد کف آمبولانس دراز میکشید و میپرسید: «ترکش آمد؟» من نیز به شوخی به او میگفتم:« نترس هر وقت ترکش به طرف ما بیاید به او میگویم که از کنار ما بگذرد تا در امان باشیم.» از قضا روزی که در منطقه مجروح منتقل میکردیم در نزدیکی آمبولانس گلوله خمپارهای به زمین اصابت کرد. او مانند سابق کف آمبولانس دراز کشید. بعد از اینکه اوضاع آرام شد، دیگر بلند نشد، تکانش دادم باز هم عکسالعملی از خود بروز نداد. چشمم به گردنش افتاد متوجه شدم ترکش بسیار کوچکی از گوشه پنجره به داخل آمده و شاهرگش را قطع کرده است.این اولین باری نبود که شاهد شهادت دوستانم بودم. دو سال پیش نیز یکی دیگر از همکارانم که در حمله شیمیایی به بیمارستان «فاطمه زهرا (س)» آبادان شیمیایی شده بود پس از تحمل رنج و دشواریهای عوامل شیمیایی به شهادت رسید. اسم او «احمد داوری» بود.
بمباران شهرها و …
از سال ۶۴ به بعد صدام حملات موشکی به شهرها را گسترش داد و شهرهایی مانند دزفول، اندیمشک، سوسنگرد، بستان، سومار، دارخوین و حلبچه بمباران شدند.
از سال ۶۴ به بعد همواره میخواستم به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شوم اما مسئولان بیمارستان اجازه نمیدادند. معتقد بودند که پرستاران و امدادگران جوانتر و تازه نفس به مناطق جنگی اعزام شوند تا آنها نیز در انجام کارهایشان تجربه و مهارت کسب کنند. با بمباران شهر تهران مردم برای آنکه از خود محافظت کنند به مناطق جنگلی «چیتگر» و «سرخه حصار» میرفتند و یا در دامنه کوهها پناه میگرفتند. به دلیل ازدحام جمعیت و پایین بودن سطح بهداشت مردم دچار اسهال و استفراغ و یا دیگر بیماریها میشدند. همچنین صدای انفجار نیز باعث میشد تا کسانی که بیماری قلبی دارند شوکه شوند. بنابراین در گوشه اطراف تهران چادرهای امدادی برپا شد و نظارت و کنترل نیز افزایش یافت. در برخی از مناطق درمانگاه ایجاد شد و یا از اتوبوسهای فرسوده به عنوان درمانگاه استفاده میکردند. همچنین سرویسهای بهداشتی قابل حمل و آب و تغذیه نیز در اختیار مردم قرار میگرفت.
همچنین اجناس کپنی را با وانت میآوردند و پشت بلندگو صدا میزدند که فلان جنس با فلان شماره اعلام شده است. مردم نیز برای گرفتن این اجناس صف میکشیدند. وقتی دیگر کاری نبود به عیادت بیمارانی که در چادرها اسکان یافته بودند میرفتم و پس از آنکه از بهبودی آنها آگاه میشدم میرفتم چند ساعتی با خیال راحت میخوابیدم.
من دکتر جنگلی شده بودم
در این بیمارستانها مردم من را به اسم «دکتر جنگلی» میشناختند. خوش اخلاقی و شوخطبعیام باعث شده بود بیماران با من راحت باشند. گاهی که برای عیادت از بیماری میرفتم اگر از آزرده خاطر بود با او شوخی میکردم و یا قلقلکشان میدادم که شاد شوند همین کارها سبب شده بود تا وقتی من را میبینند ناخواسته بخندند.
جنایت عراق در حلبچه
اگر اشتباه نکنم عراق در هفته اول فروردینماه سال ۶۶ شهر حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. حدود ۵۰۰۰ نفر از مجروحین این بمباران را با هواپیما به تهران اعزام کردند و در سالن زیرین استادیوم ورزشی آزادی بستری کردند. چگونگی رسیدگی به بیماران به این شکل بود که ابتدا پزشک آنها را ویزیت میکرد و از آنجا که نوع درمانشان به یک شکل بود تمام بدنشان را با «پد استریل» آغشته به مایع «کالامین» ضدعفونی می کردیم. لباس، کلاه و دستکشهای مخصوص داشتیم. این ماده را بیشتر به نقاطی از بدن که عرق میکرد میمالیدیم تا تاولهایی بزرگی بعضی از آنها اندازه یک کاسه بود ضدعفونی و خوب شود.
با یک دستم شاهرگ را میفشردم با دست دیگرم سرم و آمپول میزدم
حضور در جبهه به عنوان امدادگر باعث شده بود تا هر فرد خلاقیتها و ابتکارات شخصی خوبی کسب کند. به عنوان مثال برای رسیدگی به یک مجروح جنگی حداقل دو امدادگر نیاز بود تا هر کسی فعالیتهای پزشکی و اولیه را انجام دهد. اما در برخی از موقعیتهای جنگی شاید این چنین نمیشد. شرایط سخت و دشوار باعث میشد تا امدادگر بتواند تمام کارها را به تنهایی انجام دهد. روزی شاهرگ یکی از مجروحین بریده بود و من دست تنها بودم. او را به آمبولانس منتقل کردم و به راننده گفتم که با آخرین سرعت حرکت کند. وقتی به ایست بازرسی رسیدیم آن مامور که مسئولیت بازرسی را داشت بیان کرد که عجله کن. در آن موقع حساس یک دقیقه هم ارزش بسیار داشت. من با یک دستم شاهرگ را میفشردم با دست دیگرم سرم و آمپول میزدم و فشار او را میگرفتم. خدا ما را نجات داد که خودرو آمبولانس در جاده چپ نکرد چرا که ماشینهای شاسی بلند در جادههای پرپیچ و خم در سرعت بالا احتمال چپ کردنشان زیاد است.
سال ۱۳۶۷ دماوند
شهریورماه سال ۱۳۶۷ در دماوند سیل جاری شد و من برای کمک به مجروحان و سیلزدگان به آنجا اعزام شدم. شدت سیل به اندازهای بود که چند تن از جانباختگان را از بالای درخت و لابلای شاخه و برگ درختان جمعآوری کردیم. تقریبا تمام شهر تخریب شده بود اما آنچه که در این میان نظر من را به خود جلب کرد یک مسجد بود. تمام خانههای اطراف آن مسجد تخریب شده بودند اما آن مسجد با آنکه دیوارهایش میلههای فلزی داشت اصلا تخریب نشده بود و حتی آب نیز به داخل آن نفوذ نکرده بود. آنجا بود که به تقدس اماکنی چون مسجد ایمان آوردم و متوجه شدم که خداوند از اینگونه مکانها محافظت میکند. داخل تمام خانههای این شهر پر از گل و لای شده بود به گونهای که در برخی از مناطق در خانهها حدود سه متر گل و لای جمع شده بود.
و پایانی که تمامی ندارد…
اگرچه جنگ پایان یافته است اما اگر بار دیگر متولد شوم از خدا میخواهم که بهیار و امدادگر باشم چرا که به این شغل علاقه بسیار دارم. برای آنکه به بیماران خدمت کنم با وجود اینکه بازنشسته شهادم در یکی از مساجد شهرک رضویه(کاروان) به بیماران رسیدگی میکنم. مدتها برای آنکه ریا نباشد کسی نمیدانست تا اینکه مسئول مسجد متوجه شد و از من خواست که با واحد بهداشت مسجد همراهی کنم و آنان را در امر آموزشهای پزشکی کمک کنم.
